روزمرگی‌های یک میکروبیولوژیست



چهار پنج سالم که بود فکر میکردم اگر یکی از اعضای خانواده مو از دست بدم دیگه زندگی برام تموم میشه و نمیتونم ادامه بدم.

بابام مرد، عمه ام، بابابزرگم، مامان بزرگ مامانم ولی دنیا بازم ادامه داشت، روز و شب بازم میگذشت، منم مجبور بودم ادامه بدم.

مدرسه که میرفتم فکر میکردم اگه فقط یه سال شاگرد اول نشم آبروم میره و دیگه دلم میخواد دنیا دهن باز کنه من برم داخلش

اما یه سال شاگرد دوم شدم، یه بار نمره دوازده گرفتم! تاریخ رو تجدید شدم، اما زندگی ادامه داشت!

بزرگتر که شدم، عاشق شدم! فکر میکردم اگر یه روزی بذاره بره من دیگه هیچوقت نمیتونم به زندگی عادی برگردم، نمیتونم کس دیگه ای رو دوست داشته باشم ولی شد، رفت، تنها موندم، آدمای جدیدتری اومدن، اونام رفتن! زندگی هنووووز ادامه داشت!

سر کار رفتم، با پول و ارزشش آشنا شدم و فکر میکردم اگر یه روزی نتونم کار کنم، یه روزی پولم کم بشه، بدبخت میشم.

اما شد! پیش اومد! ولیحدس بزن چی!؟ بله. زندگی هنوووز ادامه داشت!

 

میخوام بگم زندگی ادامه داره، هرررر جوری هم بشه! تو هم مجبوری ادامه بدی، هرررر جوری شده!

فقط نگران نباش! شرایطش که پیش بیاد (که خدا نکنه پیش بیاد) یاد میگیری و میدونی چطوری باید خودتو وفق بدی و ادامه بدی.


همسایه ما یه زن 50-60 ساله بود که میخواست پیانو زدن رو یاد بگیره! اون نه تنها پیر بود و دستاش میلرزید، بلکه فراموشی هم داشت! اما دکتر بهش پیشنهاد داده بود یاد گرفتن یه ساز رو شروع بکنه. معلم پیانو همسایه ما، یه خانوم جوان و خیلی زیبا بود. موهای فر، چال گونه، چشم هاش رو انگار کمال الملک با حوصله و جزئیات بالا نقاشی کرده بود! خیلی هم قشنگ پیانو میزد، صداش تا خونه ما میومد و من عصرها کارم شده بود این که بشینم و به صدای پیانو زدنش نگاه کنم، یا وقتی میره یا وقتی میاد یواشکی از پنجره نگاهش کنم! منه 15 ساله .

من دیده بودم که هر وقت همسایه پیرزن ما یه درسی رو یاد میگیره، میره درس بعدی و من هیچوقت دلم نمیخواست درس های همسایه تموم بشه. برای همین یه روز یواشکی رفتم و برگه های نت رو جا به جا کردم تا خانوم جوان و پیانیست فکر کنه همسایه هنوز یاد نگرفته و بیشتر وقت بذاره براش. عصر اون روز یه صدای ناکوک و عجیب غریب میومد و فهمیدم نقشه ام گرفته و همسایه پیر ما داره برگه های اشتباهی رو اجرا میکنه.! اما زندگی، هیچوقته هیچوقت با من یار نبود چون، فردا روزش همسایه ما مرد. و دیگه هیچوقت اون خانوم پیانیست رو ندیدم.

سالها گذشت و من بزرگتر شدم، درس خوندم، مدرک مهندسی مو گرفتم! اون خانوم جوان رو یادم نرفت ولی هیچوقتم نشد برم کلاس پیانو ثبت نام کنم. یه روز خیلی اتفاقی یه جایی دیدم یه کنسرت نوازندگی پیانو قراره برگزار بشه و نوازنده اش هم همون خانوم جوان بود. البته 12 سالی از اون تصویری که دیده بودم گذشته بود اما هنوز هم که هنوز بود، توی عکس روی برگه کنسرت، جوان و زیبا بود!

تصمیم گرفتم برم. بلیت خریدم و رفتم و شروع شد. خودش بود مدل راه رفتنش، لبخندش، هیچی عوض نشده بود. قطعه ها رو اجرا کرد، یکی بهتر از قبلی، همه تشویقش میکردن و لذت میبردن تا اینکه رسید به آخرین قطعه. من ناراحت بودم از اینکه کنسرت داره تموم میشه. تا اینکه گفت این قطعه یکی از کارهای من هستش و اسمش اینه: "وقتی پسرک عاشق میشود!" و شروع کرد به زدن. چقدر به گوشم آشنا بود! همون برگه هایی که عوض کرده بودم، همون ترتیب نت ها، همون صدای عجیب و غریبی که پیرزن درمیاورد، منتها خیلی قشنگ تر و با وزن تر! اونجا بود که فهمیدم خانوم پیانیسته، منو اون روز دیده که رفتم ترتیب برگه ها رو عوض کردم! وقتی قطعه تموم شد همه تشویقش کردن، سالن منفجر شد.

تو دلم یه حس عجیبی بود. یه جور خوشحالِ ناراحت. یه شیرینیِ تلخ یه .

زندگی خیلی دیر برای من شروع شد یا من خیلی دیر کرده بودم؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها